اگر پشت به آفتاب کنی ،
جز سایه ی خویش چیز دیگری نمی بینی .
جبران خلیل جبران
به نام خدا
سلام
چند وقت پیش یکی از دوستان بنده رو دعوت کردن به بازی شبه مشاعره (به قول پناه60) و قرار شد که یه شعر بنویسم که حرف اولش با حرف آخر شعری که ایشون تو بلاگشون نوشته بودن یکی باشه. و در آخر هم دو سه نفر از دوستان رو انتخاب کنم که بازی رو با حرف آخر شعر من ادامه بدن.
بعد از اون یه روز که با یکی از دوستان انجمنی رفته بودیم بهشت زهرا(س) و سر مزار شهدا، یه شعر رو روی سنگ مزار یکی از شهدا دیدم و خواستم تا اون شعر رو به این بهانه اینجا بنویسم تا علاوه بر این بازی یادی هم از شهدای گرانقدرمون کرده باشیم.
یاد آن مرغ بهشتی که غریب آمد و رفت گفت در کنج قفس چند توان تنها بود
از بهشت آمد و آواز غم وحشی خود خواند و درخواست که با شوق وطن شیدا بود
حالا من هم از این دوستان می خوام که مشاعره رو ادامه بدن :
اگه دنبال توضیحات بهتر و بیشتر می گردید به وبلاگ ترنم بهار مراجعه کنید.
تا بعد ...
به نام خدا
به عنوان اولین پست:
نـمی دانــم پـس از مــرگم کسی یـادم کند یانه؟
بـــخــوانــد دفــتـر شعـرم، مرا شادم کند یا نه؟
مــنی کـــه بـــا امیــد لـطف یـزدان رفتم از دنیا
نــمی دانم که او گوشی به فریادم کند یا نه؟
هـــر آنکس را که در دنیا زخود رنجانده ام گاهی
نــمی دانـــم زبـنــد خــویـش آزادم کند یا نه؟
اگــر بــا تیـشه ی طـعـنـه بـشـد ویـران دلی از من
نــمی دانــم کــه آن ویــرانـــه آبادم کند یا نه؟
بـه نـاحـق گـر کـه خوردم مالی از طفل یتیم اینک
نمی دانـــم کــه بــا بـخشیدنم شادم کند یا نه؟
اگـرگــردیـد نیــلی صـورتی از سیلی و مُـشـتم
نــمی دانــم گــذ شــتــش خـانه آبادم کند یانه؟
اگـر گـاهی دل مــادر زخـود رنــجــانـده گرداندم
نـــمی دانــم کــه شیرش را حلالم میکند یانه؟
ز فـــرمان پــدر گاهی اگـــرپیــچیده ام سر را
نــمی دانــم کــه با بخشش زلالم می کند یانه؟
اگر حــقی بـه ناحق کرده ام در طول عمر خود
نــمی دانـم کـه صاحب حق خلاصم می کند یانه؟
اگــر گــامی بــه راه کــج نهادم ، پای درظـلمت
نــمی دانـــم کــه پا فکری به حالم می کند یانه؟
دروغــم گــر کــه فــردی را گــرفــتـار بلا گرداند
گــذ شــتـش آنــک آســوده خـیـالم می کند یا نه؟
دل جــاویـــد گــر رنـجـیـده شد از دست این و آن
نــمــی دانــم کـــه دل دور از ملالم می کند یا نه؟
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود وتمنای دو دوست
آزمون بود وتماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک،
خنده می زد «شیرین»؛
تیشه می زد«فرهاد»!
نتوان گفت به جانبازی فرهاد؛ افسوس،
نتوان گفت ز بیدردی«شیرین» فریاد
کار «شیرین» به جهان شور بر انگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد بر آوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بی نهایت زیباست؛
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان، چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج، بسی،
تب تابی بودت هر نفسی،
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!!!!!!!